رفیق بد
اول بار كه وارد كلاس دانشگاه شدم، از خجالت داشتم آب ميشدم. آن همه دختر و پسر را هيچ كجا و هيچ وقت يك جا نديده بودم. آدم چشم و گوش بستهاي بودم، البته به عقيده مادرم. صداي سفارشهاي مادرم هنوز داشت در مغزم رژه ميرفت. از لابهلاي جمعيت عبور كردم تا به روي تنها صندلي خالي ته كلاس آرام بگيرم. هنوز جلوس نكرده بودم كه صدايي من را از نشستن بازداشت.
- نشين،....شكسته!
عين چنار انتهاي كلاس ايستاده بودم و مايه ريشخند چند دختر دانشجو شده بودم. پيشانيام از عرق شرم، خيس شده بود، كمكم داشتم بيرون ميرفتم كه گرماي دستي را روي شانههايم حس كردم.
- بيا بشين جاي من،...من دارم ميرم بيرون.
چند تعارف تكه پاره كرديم و در نهايت صندلي او را اشغال كردم. پترس فداكار قصهي من، قبل از بيرون رفتن خم شد و آرام در گوشم گفت:
- فقط يه زحمت بكش كيف و كتابم را بعد از كلاس با خودت بيار بيرون.
من هم سرم را به نشانه موافقت تكان دادم و باقي ماجرا...!
* * *
اين شد آغاز آشنايي من و احسان مرادي؛ اسم او را از روي كتابش خواندم. آن روز گمان نميكردم كه دوستي من و احسان ادامه پيدا كند و سر دراز داشته باشد. هر دو دانشگاه را به انتها رسانديم و ترتيبي اتخاذ نموديم تا خدمت سربازي را هم با يكديگر سپري كنيم. يادم ميآيد در پادگان لقب دوقلوهاي افسانهاي را به ما ميدادند. سربازي را كه تمام كرديم براي پيدا كردن كار خيلي اين در و آن در زديم. به قول مادربزرگم چند باري پوست انداختيم. اما نشد كه نشد. در نهايت احسان موفق شد به سفارش يكي از بستگانش با مدرك ليسانس در بايگاني يك شركت مهندسي مشغول به كار شود. احسان در رفاقت كم نگذاشت و از همان ابتدا دنبال آن بود كه كاري هم براي من، آنجا دست و پا كند. چهار ماهي از آغاز به كار او ميگذشت كه با من تماس گرفت و گفت:
- عرفان،... آب دستته بذار زمين بيا اينجا.
كمتر از سه ربع بعد جلوي درب اتاق او ايستاده بودم. گويا احسان درخواست نيروي كمكي كرده بود و مديريت نيز با درخواستش موافقت ميكند. بازي روزگار اينطور رقم خورده بود كه من و احسان همچنان كنار يكديگر باشيم.
از اينكه توانسته بودم بالاخره با كمك احسان مشغول به كار شوم بسيار خرسند بودم. هرچه پيش ميرفتيم ريشه رفاقتمان بسيار محكمتر و قطورتر از قبل ميشد تا جايي كه عهد كرديم تا پايان عمر و در هر شرايطي دوستيمان را حفظ كنيم.
هشت ماه بعد احسان در مقطع كارشناسي ارشد پذيرفته شد و اين اتفاق مصادف شد با تغيير مديريت در شركت. مديرعامل جديد كه اتفاقا با پدر احسان رفاقت ديرينه داشت او را به عنوان مشاور و رئيس دفتر خودش منصوب كرد. بعد از رفتن احسان از بايگاني شركت، تنها شدم. سعي داشتم خودم را با شرايط جديد وفق دهم. ته دلم از پيشرفتهاي پيدرپي احسان، هم خوشحال بودم و هم ناراحت. خوشحاليم به اين خاطر بود كه اميد داشتم او بتواند من را از آن اتاق تنگ و تاريك بايگاني رهايي دهد و ناراحت بودم چون نميتوانستم درجا زدن خودم و رشد روزافزون احسان را مشاهده كنم. بعد از آن ديگر احسان را كمتر ميديدم مگر بصورت اتفاقي و گذرا... در دادگاه ذهنم او را محاكمه كردم و حكم نيز صادر نمودم. احسان به عهد خويش وفا نكرد،... احسان نارفيق است،... احسان گول موقعيت جديد خود را خورد و تعداد بيشماري از افكار درهم و برهم كه در آن برهه از زمان در مغزم پرورانده بودم. از او دل چركين بودم و سعي داشتم بيشتر از او دوري كنم. اين شيوه دوستي يا بهتر بگويم اين روش مراودهي من و احسان تا پايان دوره تحصيلي او، به همين منوال ادامه داشت تا اينكه...
تا اينكه يك روز كه در اتاقم نشسته بودم احسان از در وارد شد. كمي جا خوردم اما به روي خودم نياوردم. كمي بذلهگويي كرد و سعي داشت خودش را همان احسان چند سال گذشته نشان دهد، با اينكه دلم خيلي براي آن روزها تنگ شده بود اما به او بيمحلي كردم. احسان كه رغبتي از من نديد، كمي خودش را جمع و جور كرد و بعد گفت:
- عرفان من دارم از شركت ميرم، ميخوام برم ديگه واسه خودم كار كنم.
- مگه مشكلي پيش اومده؟
- نه نه،... اتفاقا همه چيز خيلي خوبه ولي احساس ميكنم بايد براي خودم كاركنم،... نظرت چيه؟
- نميدونم، هرطور كه صلاح ميدوني!
دروغ گفتم، با اينكه ديگر از آن روزهاي خاطرهانگيز گذشته خبري نبود اما اطمينان داشتم دلتنگش ميشوم. از او خداحافظي كردم و چند روز بعد احسان با شركت تسويه حساب كرد و رفت.
فرداي آن روز از دفتر مديريت تماس گرفتند و من را احضار كردند. علامت سوالهاي متعددي در ذهنم به پرواز درآمده بودند، اما بيشتر به يك مسئله فكر ميكردم؛ چه ارتباطي ميان رفتن احسان و اين موضوع ميتواند وجود داشته باشد؟
كمي بعد داخل اتاق رئيس آرام نشسته بودم تا مكالمه او با تلفن همراهش به پايان برسد. رئيس كه تلفنش تمام شد كمي روي صندلي خودم را جابهجا كردم. بعد از سلام و احوالپرسي و باقي تعارفات رئيس گفت:
- شنيدم با آقاي مرادي دوستي ديرينهاي داري...!
با خنده گفتم: بله،... با اجازتون.
- جالبه،... ولي زياد نميديدم با هم صحبت كنيد!
- بله، البته تو اداره بيشتر به كار توجه داشتيم.
صحبتهايمان كه به اينجا رسيد رئيس از جايش برخواست و آمد روي صندلي، مقابل من نشست.
- اصلا دوست نداشتم احسان را از دست بدم. اون فوقالعاده بود. خيلي هم قابل اعتماد بود. ولي از طرفي هم دوست نداشتم خيال كنه مانع پيشرفتش هستم.
با دقت كلمه به كلمه صحبتهاي آقاي رئيس را دنبال ميكردم تا زودتر به لُب مطلب خود برسد.
- دليل اينكه تو را اينجا خواستم اينه كه ميخوام اگه موافق باشي شما را از قسمت بايگاني به سمت رئيس دفتري خودم منصوب كنم. راستش شما را احسان به من معرفي كرد.
نميدانستم چه بايد ميگفتم، از پيشنهاد او تشكر كردم و بيست و چهار ساعت وقت خواستم تا راجع به اين موضوع بيشتر فكر كنم. رئيس كه توقع داشت بلافاصله با نظر مثبت من روبهرو شود با اكراه با درخواستم موافقت كرد. اما اين را هم گفت كه اگر تمايلي به پذيرفتن پست جديد نداشته باشم ديگر نميتوانم به اتاق بايگاني بازگردم و عملا با اين تهديد يك راه بيشتر پيش پاي من نگذاشت. از اتاق كه بيرون آمدم نميدانم چرا به يكباره دلم هواي احسان را كرد. ديگر دست و دلم به كار نرفت، مرخصي ساعتي گرفتم و از شركت خارج شدم.
چيزي در درونم بيداد ميكرد؛ نميدانم، شايد ميشد نامش را عذاب وجدان گذاشت. هرچه خاطرات گذاشته را وارسي ميكردم دليلي براي اين جدايي پيدا نميكردم. قلبم به چيز ديگري گواهي ميداد. احساس ميكردم احسان آن روز آمده بود تا چيزي به من بگويد. شايد موضوع پيشنهاد رئيس دفتري، يا شايدم پيشنهاد براي يك همكاري تازه...!
تلفن همراهم را از جيبم بيرون آوردم و شماره احسان را گرفتم. او پيش دستي كرد و زودتر از من گفت:
- سلام رفيق بد...!
- سلام احسان، رفتي حاجي حاجي مكه...؟
- دست پيشو ميگيري؟
- آره وا...، راست ميگي.
- شوخي كردم، چه خبر از شركت؟
- هيچي امن و امان، فقط...
- فقط چي؟
سعي كردم با كلمات بازي نكنم و از افكاري كه همچون خوره به جانم افتاده بود خلاص شوم؛ پس بدون هيچ مقدمهاي گفتم:
- تو اون روز اومده بودي يه چيزي به من بگي، درسته؟
- ممكنه...
- پيشنهاد من به عنوان رئيس دفتر مدير يا يه چيز ديگه؟
- ميشه گفت هردو.
از احسان خواستم صريح و واضح صحبت كند تا چيزي نگفته باقي نماند.
- اون روز اومدم دو تا پيشنهاد به تو بدم. اول رئيس دفتري مدير و دوم پيشنهاد همكاري و شراكت، كه تو حسابي زدي تو برجك ما!
- پس حدسم درست بود.
- خوب...؟
- خوب من نميتونم از كار جديدم دل بكنم احسان. فكر ميكنم اين ميتونه يه سكوي پرتاب براي من باشه.
احسان شوخي من را جدي گرفت. خيلي تلاش كرد اين را در صدايش بروز ندهد اما موفق نشد. فرداي آن روز استعفايم را روي ميز رئيس گذاشتم. از تعجب چشمان رئيس مثل وزغ بزرگ شده بود. آنقدر برافروخته شد كه بيمعطلي با استعفايم موافقت كرد. بعد از آن دوباره با احسان تماس گرفتم. او نيز وقتي از ماجرا باخبر شد چند ثانيهاي پشت تلفن از خنده داشت ريسه ميرفت. آن روز كه اين تصميم را گرفتم نميدانستم اين رفاقت تا كجا ادامه پيدا ميكند اما امروز اين را ميدانم كه به اين دوستي بيشتر از هر چيزي در اين دنيا خوشبين هستم.
نوشتن دیدگاه