از فرش به عرش
خیلی خسته بودم، هرچه میدویدم کمتر میرسیدم! دچار روزمرگی شده بودم و همیشه هشتم گرو نهم بود. یک ضربالمثل چینی شنیده بودم که میگفت: «مرد باید برای کار، حتی پای نامرد را ببوسد.» و من براش داشتن کار مناسب، به هر کس و ناکس رو میزدم و گاهی هم در ساختمانها کار میکردم. تنها کسی که مرا درک نمیکرد، بهناز – زنم - بود که همیشه از من طلبکار بود و برای هر کارم عیب و ایرادی میتراشید.
مشکل او این بود که هم میخواست شان من و صد البته خودش، حفظ شود و هم پول خوبی نصیبمان شود. با شرایطی که او میخواست، باید کارمند وزارتخانه یا جایی مشابه آن میشدم ولی حیف که سواد درست وحسابی هم نداشتم!
بهناز میگفت آدم مهربانی هستم و دلرحم و کاری، ولی هیچ کدام از اینها نمیتوانست قانعش کند که با من زندگی کند. او بعد از سه سال زندگی مشترک، به دلیل ناتوانی مالی من در تهیه مسکن مناسب و خورد و خوراک مطلوب دادخواست طلاق داد. بهناز از سر ترحم و البته به این دلیل که میدانست نمیتوانم مهریهاش را بپردازم، عطای حق و حقوقش را به لقایش بخشید و بدون ادعای مالی از من جدا شد تا دنبال بخت بهتری برود!
تا چند روز بعد از طلاق، آنقدر عصبانی و کلافه بودم که حتی مادرم جرات نمیکرد به سراغم بیاید و دلداریام بدهد!
باور نداشتم که اینقدر زحمت بکشم و صبح تا شب تلاش کنم و حتی گاهی اوقات دوبرابر حد معمول کار کنم، آن وقت همسرم قدرشناسی نکند و برعکس، تقاضای طلاق هم بکند.
او قبل از ازدواج با من میدانست اوضاع مالیام مناسب نیست و چون استخدام جایی نیستم، دائم مجبور به تغییر شغل هستم. بهناز با علم به همین موضوع قبول کرده بود همسرم شود و حالا کم آورده بود و قبول نداشت که من تمام توانم را به کار بستهام!
* * *
با گذشت روزها هر چه از طلاق و جدایی فاصله میگرفتم، روحیهام بهتر میشد و به زندگی بیشتر امیدوار میشدم. سراغ کارهای متعددی رفتم تا بتوانم بهترین آنها را انتخاب کنم و در نهایت در یک شرکت خصوصی به عنوان آبدارچی مشغول به کار شدم. رئیس شرکت، جوانی سی ساله بود که مدرک مهندسی داشت و با کارمندانش مهربان بود. او از اینکه میدید جوان هستم و به دلیل نداشتن تحصیلات و تخصص درست و حسابی، از درآمد بالا محروم هستم، ناراحت بود.(راستش کم پیش میآید چنین آدمی را در زندگیات ببینی)
حدود چهار ماه بود که در شرکت کار میکردم و اطمینان آقای فاطمی را جلب کرده بودم. او یک روز مرا صدا کرد و من وارد اتاقش شدم.
به ظاهر مشغول بررسی اسناد و اوراق روی میزش بود، ولی متوجه شدم زیر چشمی به من نگاه میکند.
- آقا یونس!
- بله آقا!
- اگر بخواهمم ادامه تحصیل بدهی، حرفم را گوش میکنی؟!
- آقا، من؟!
لبخندی زد و گفت:
- مگر تو دل نداری؟
- دارم، ولی کارم چه میشود؟
- هفتهای دو - سه روز درگیر دانشگاه میشوی و بقیهاش را هم پیش خودم هستی.
بعد آرامتر از قبل گفت:
- حیف است با این همه مهربانی و دلسوزی که در کار داری، فقط چوب تحصیلات پایینت را بخوری و زندگیات متلاشی شود که البته شد.
- متلاشی شده، آقا!
- میدانم به همین دلیل میخواهم کمکت کنم تا زندگی جدیدی داشته باشی و این کار را فقط خودت میتوانی انجام دهی.
از او تشکر کرده و بعد از اتمام کارهایم به خانه برگشتم و فکر کردم. تمام ماجراهای آن روز را برای پدر و مادرم تعریف کردم و آنها برای آقای فاطمی دعا کردند. پدرم هم گفت: «حالا که بخت به تو رو کرده، از تو حرکت و از خدا برکت.»
سه سال طول کشید تا دیپلم گرفتم و در طول این مدت، دائم مورد حمایت رئیس بودم تا اینکه با تشویقهای او موفق شدم در کنکور هم شرکت کرده و در پی مدرک لیسانس باشم.
قبولی در کنکور، مرا حسابی شوکه کرد؛ از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم و با خودم فکر میکردم وقت تاوان دادن برای گناه نکردهام که باعث جدایی من و مهناز شد، تمام شده و حالا باید آن زندگی جدیدی را که آقای فاطمی میگفت، شروع کنم. حالا کاملا مطمئن بودم که اگر انسان خودش اراده کند و خدا هم بخواهد می تواند از عرش به فرش برسد.
مدرک لیسانسم را در چشم برهمزدنی گرفتم و چند وقتی است کارمند عالیرتبه شرکت شدهام.
بهناز که به دلیل طمع، از همسر دومش هم جدا شده، برایم پیغام و پسغام میفرستد که بیا با هم زندگی کنیم، ولی من توجهی به او نمیکنم. چون بهناز کسی نیست که بتواند مرا خوشبخت کند. این را همان سالهایی که با من زندگی میکرد فهمیده بودم، ولی عشق و علاقهام به او زبانم را بسته بود.
راستش را بخواهید خواهرزاده آقای فاطمی که در شرکت خودمان همکار ماست، توجه مرا به خود جلب کرده و پدر و مادرم هم او را دیده و پسندیدهاند.
پدرم با آقای فاطمی حرف زده و قضیه را گفته و او هم موافقت خودش را اعلام کرده است. «الهام» هم گفته که خودش موافق است و فقط باید رضایت پدر و مادرش را بگیریم.
الان که سرگذشتم را برایتان مینویسم، چند ساعتی است که از مراسم خواستگاری برگشتهایم و من برای جواب مثبت خانواده «الهام» لحظهشماری میکنم.
نوشتن دیدگاه