جواب پیامک هامو ، ندی پشیمون میشی
گامي بين زن و شوهرها اتفاقهايي ميافتد كه هم بامزه است و هم دلواپسي دارد، كه ما به آن ميگوييم «لحظههاي غافلگير كنند»... آنچه را كه در اين حكايت ميخوانيد به همين لحظهها اختصاص دارد.
- نگهدار پياده شم!... بقيه راهو خودم ميرم!
- گفتم كه ميرسونمت!
- نميخوام!... خودم بلدم چه جوري برم!... تو برو به كارهات برس!
- لوس نشو!... ما كه با هم به توافق رسيديم؟
- «مهرداد» گفتم نگه دار پياده شم!... حوصله ندارم!
- باز داري لجبازي ميكني!... مگه چي گفتم كه بهت برخورده؟... گفتم ترجيح ميدم آخر هفته خونه خودم باشم تا خونه بابات!... حرف بدي زدم؟
- نه اصلا!... من هم حرف بدي نزدم كه؟... گفتم ميخوام پياده شم!
* * *
حوصله لجبازي و جر و بحث نداشتم. كنار كشيدم و شميم پياده شد. وقتي لج بازي ميكرد خيلي بد ميشد و آنقدر به لجبازي ادامه ميداد تا من تسليم شوم. اين دفعه نميخواستم كه بازنده باشم. خسته شده بودم بس كه اين اتفاق تكرار شده بود. بس كه من نازش را كشيده بودم و او با غرور تمام جوابهاي سر بالا داده بود. بس كه نگران حالش بودم كه الان ناراحت است يا غمگين؟ عصباني است يا پشيمان؟ خسته بودم... خسته! مانند گذشته پيامهايش شروع شد: «تو منو درك نميكني!... اصلا برات مهم نيستم!»
جواب دادم: «من اصلا مقصر نبودم و اين تو بودي كه با بدرفتاري از ماشين پياده شدي و تا از رفتار زشتت پشيمون نشي باهات كاري ندارم!»
- اما تو به خونواده من توهين كردي!
- من چه توهيني كردم؟... گفتم من ترجيح ميدم خونه خودم باشم!
- اين از نظر من يعني توهين!
- به نظر من تو دنبال بهونه ميگردي!... بحث با تو فايدهاي نداره!... ديگه هم با من تماس نگير و پيام نده كه جوابتو نميدم!
- مي دوني كه من از انتظار متنفرم!... اگه جواب پيامهامو ندي پشيمون ميشي!
ديگر جواب ندادم و گوشيام را بي صدا كردم تا حسابي عصباني شود. زياد اتفاق ميافتاد كه با من قهر كند اما معمولا دلايل قانعكنندهاي داشت ولي آن روز احساس كردم به دنبال بهانهجويي است ولي دليلش را نميدانستم. راه خانه را پيش گرفتم. خانه كه رسيدم نگاهي به گوشي انداختم. دو پيامك فرستاده بود. بدون اينكه پيامكها را باز كنم گوشي را كنار گذاشتم و براي اينكه از آن حال و هوا بيرون بيايم شروع به نوشتن كردم. نوشتن هميشه برايم آرام بخش بوده و هست. ساعتي را با نوشتن گذراندم اما فكر «شميم» رهايم نكرد. دلم برايش تنگ شد. دلم براي پيامكهايش تنگ شد. نگاهي به گوشي انداختم. تعداد پيامكها به چهار رسيده بود ولي دوازده تماس بي پاسخ داشتم كه كمي نگرانم كرد و همگي از «شميم» بود. معمولا وقتي قهر ميكرد پيامك ميداد و هيچ وقت اين همه تماس نميگرفت. شمارهاش را گرفتم. خاموش بود. نگرانيام بيشتر شد. با مادرش تماس گرفتم:
- سلام مامان!... خوبين؟... آقاي شرفي خوبن؟
- آره خوبيم... شما چطورين؟... هنوز راه نيافتادين؟
- چرا؟... يعني نه!... من كه نميتونم بيام ولي «شميم» خيلي وقته كه اومده... مگه هنوز نرسيده؟
- نه؟!... اينجا كه نيومده... جايي قرار بود بره؟
- نه!... نه جايي نميخواست بره... گفت مياد خونه شما!... الانم گوشياش خاموشه!
- يعني چه؟... براي چي خاموش كرده؟... بزار زنگ بزنم ببينم!
- خبري شد به منم اطلاع بدين!
- باشه فعلا خداحافظ!
وحشت تمام وجودم را گرفت. چند بار ديگر تماس گرفتم اما گوشي خاموش بود. پيامكها را باز كردم. اولي:
- ببخش منو اگه ناراحتت كردم!...مي خواستم موضوع مهمي رو بهت بگم!
پيامك دوم: «گفتم كه ببخش!... حالا جواب بده بهت بگم چي شده!...»
سومي: «گفته بودم اگه جواب پيامهامو ندي پشيمون ميشي!»
و اما پيامك چهارم كه با فاصله زماني حدود نيم ساعت فرستاده شده بود: «مهرداد جواب بده من شارژ ندارم ممكنه گوشيام خاموش بشه... من تو راه تصادف كردم!»
با خواندن پيامك چهارم حالتي عجيب پيدا كردم. از طرفي آنقدر از «شميم» ناراحت بودم كه در لحظه اول گفتم «خوب شد!» ولي بعد خانه با تمامي اثاثيه دور سرم چرخيد. شماره مادر «شميم» را گرفتم. نميدانستم چه بگويم. با شرمندگي خلاصه اتفاقي را كه بينمان افتاده بود تعريف كردم و مادر شميم بسيار ناراحت شد و گفت:
- دستت درد نكنه!... تو هم لج كردي و دخترمو كنار خيابون پياده كردي و سپردي به اَمون خدا؟
- نه مامان اين طور هم كه فكر ميكني نيست!... خودتون «شميم» رو بهتر ميشناسين، اگه موقع لجبازي يه كاري بخواد انجام ندي بدتر ميكنه!
- حالا من چي كار كنم؟... كجا دنبالش بگردم؟
- مامان جون ناراحت نباشين من ميرم پيداش ميكنم!
- نه!... لازم نكرده... زود بيا اينجا تا منم باهات بيام... من نميتونم اين جا بشينم دست رو دست بذارم كه تو بري پيداش كني!
- باشه پس آماده باشين كه اومدم!
- عجله كن!
مادر «شميم» هيچ وقت با من اين جوري صحبت نكرده بود. راستش كمي ناراحت شدم، اما بهش حق دادم چون خيلي ناراحت بود. نفهميدم چه جوري لباسهايم را پوشيدم. در طي راه هزاران بار خودم را سرزنش كردم.
* * *
... اگه با هم بوديم اين اتفاق نميافتاد!... كاش پيادهاش نكرده بودم!... كاش به حرفش گوش داده بودم!... چقدر ترافيكه؟... كاش لااقل گوشيمو بيصدا نكرده بودم!... الان «شميم» كجاس؟... بابا جون كجا برم؟ ميبيني كه جلوم بستهاس؟... چي به سرش اومده؟... خدا رو شكر كه هنوز زنده اس!... اما از كجا معلوم؟... نه اگه حالش وخيم بود كه نميتونست پيامك بده!... اگه آسيب ديدگي شديد باشه چي؟... نه! چيزي نيس!... بعضيها اصلا رانندگي بلد نيستن... نميدونم چه جوري گواهينامه گرفتن؟... اگه چيزي نبود كه مرخصش ميكردن!... حتما مشكلي هس كه بستري شده!... حالا كجا پيداش كنم؟... من كه نميدونم كدوم بيمارستانه!... كاش به مادرش ميگفتم اونا خودشون بيان!... آره! نبايس وقت رو تلف كرد!... اما نه! بهتره همراه هم بريم!... كاش به مادرش نگفته بودم!...اون قلبش ناراحته!... نكنه اتفاقي واسش بيافته؟... چرا گوشيش شارژ نداره؟... اين بيخياليشه كه منو آزار ميده!... چرا اينقدر راه طولاني شده؟... پس كي ميرسم؟... كاش يه زنگ به مادرم بزنم!... نه بابا! اونا رو هم دلواپس ميكنم... بزار يه خبري چيزي بگيرم بعد!... اي واي كارت عابر بانكمو برنداشتم!... نكنه پول لازم بشه!... يه مقداري پيشم هست ولي...
* * *
با هزار جان كندن بالاخره رسيدم. جاي پارك پيدا نكردم. دوبله ايستادم و بدون اينكه ماشين را خاموش كنم پياده شدم و زنگ زدم. بلافاصله در باز شد. دوباره زنگ زدم صداي خاله «شميم» را شناختم:
- آقا مهرداد بيا بالا!
- نه دير ميشه!... لطفا زودتر به مامان بگين بياد پايين!
- دير نميشه!... خواهرم حالش زياد خوب نيس!... آقاي شرفي ميگه بيايين بالا چند جايي زنگ بزنيم تا بدونيم كجا ميخوايم بريم!
چه اشتباهي كردم به مادر «شميم» زنگ زدم... خاله اش اينجا چي كار ميكنه؟... حالا با اينا چي كار كنم؟... ماشينو كجا بذارم؟... چرا اين جا اين قدر شلوغه؟... اين ماشين داداش «شميم»... اين يكي ماشين شوهرخواهرش... اِ ؟؟؟... اين ماشينِ سعيد داداشمه؟؟؟ خودشه!... اين اينجا چي ميكنه؟... اينا اينجا چي ميكنن؟... نكنه اتفاقي افتاده و من خبر ندارم؟
ماشين را انتهاي كوچه پارك كردم و با عجله برگشتم و از پلهها بالا رفتم. سر پاگَرد چشمم به در نيمه باز افتاد. در همين لحظه برقها قطع شدند. نور بيرون، ضعيف تر از آن بود كه بتوانم پلهها را ببينم. چراق قوه گوشيام را روشن كردم. سكوتي آزاردهنده حاكم بود. ديدن ماشينها ذهنم را آشفته كرده بود و قدرت روبهرو شدن با آنچه را كه فكر ميكردم نداشتم. همش فكر بود و فكر. نميدانستم حقيقت چيست و براي «شميم» چه اتفاقي افتاده. چهره «شميم» حتي يك لحظه از جلوي چشمانم دور نميشد. آن لحظه آرزو كردم كه كاش يك بار ديگر شميم را ببينم. وارد خانه شدم. همزمان با ورودم چراغها روشن شدند. نميدانستم چه بگويم. فقط نگاه ميكردم. تمام بدنم خشك شده بود و تنها سرم ميچرخيد كه آن هم اختيارش در دست خودم نبود. همه بودند جز من. خانواده شميم، خانواده خودم، دوستان من و دوستان شميم و حتي همسايههاي آقاي شرفي و شميم وسط جمعيت شعر تولدت مبارك را ميخواند و بقيه شاد و خندان، ضمن نگاه كردن به من، شعر را تكرار ميكردند. پس از پايان شعر «شميم» بهم نزديك شد و آهسته داخل گوشم گفت:
- گفتم كه!... اگه جواب پيامكهامو ندي پشيمون ميشي!
نوشتن دیدگاه